Hasil (
Bahasa Indonesia) 1:
[Salinan]Disalin!
Mengerikan-18:Kiriman dari imanاین داستانی که می خوام براتون بگم داستانی کاملا واقعی... از پدرم ..سرتونو درد نیارم..آقا ماجرا از اونجایی شروع شد که یک شب پدرم رو چند تا مرد غریبه آوردن خونه حال پدرم خیلی بد بود معلوم بود یه اتفاق بدی افتاده که به این حال دچار شده تا حالا پدرمو اینطوری ندیده بودم خلاصه به هر زورو و بدبختی شد پدرم یکم چشاشو باز کرد و دوباره خوابید همش هر شب هزیون می گفت تو خواب داد می زد از خود بیخود می شود تا اینکه یک روز انگار یکم حالش خوب بود منو داداشم که از خودم ۲ سال بزرگ تره با ترس تصمیم گرفتیم بریم پیش بابام و گفتیم بابا جریان چیه ولی اول از گفتن حقیقت فرار می کرد ولی بعد به زور برامو شروع به تعریف کردن کرد....اینو بگم پدرم راننده تاکسیه....خُب بگذریم گفت یه روز که با تاکسیش از مسیر همیشگی میگذشتم که ساعت نزدیکایه ۱۱ شب بود که یک دفعه چشمم به یه پیرزن افتاد اول رد کردم بعد دلم سوخت گفتم بزار سوارش کنم گناه داره بعد از اینکه سوارش کردم بهش گفتم مادر این موقع شب کجا میری گفت ننه اگه می تونی منو تا روستامون ببر.گفتم روستاتون کجاست گفت یکم جلوتر خلاصه بعد از یک کیلومتر جلوتر گفت وایسا همینجاست ولی اصلا روستایی دیده نمی شد یه بیابون بی آب و علف بود گفتم مادر اینجا که روستای نیست گفت ننه بالای اون تپه روستامونه گفتم کمک می خوای گفت نه خودم همیشه راحت هروز از این تپه میرم بالا در ماشین و بست و منم می خواستم کهدبرم دیدم زد به شیشه منم تعجب کردم گفتم جونم مادر گفت کرایت گفتم این حرفا چیه زشته من از شما کرایه بگیرم اصلا قبول نمی کرد وبلاخره به زور قبول کردم دیدم دست کرد تو کیفش یه تراول ۵۰هزاری دراورد داد به من گفتم زیاده نمی خوام حلالت گفت بگیر من ازینا زیاد دارم خلاصه مام به زور قبول کردیمو رفتیم فردام دوباره از اون مسیر گذشتیم بازم اون پیرزنه رو دیدم و سوارش کردم و دو باره همونجا پیادش کردم این دفعه چیزی نپرسیدم و دوباره دست کرد تو کیفش و یه تراول ۵۰ هزاری داد به من منم اینبار بدون هیچ تعارفی قبول کردم خلاصه این اتفاق هروز ادامه داشت تا یک ماه منم یه روز که از اونجا می گزشتم دوباره پیرزنه بود منم بردمش جای همیشگی پیادش کردم پول رو داد و رفت امااینبار فضولیم گل کرد و گفتم این هروز جولمدسبز میشه و هروزم همینجا پیاده میشه برای همین تصمیم گرفتم برم دنبالش پشت سرش آروم آروم داشتم می رفتم که به بالای تپه رسیدیم دیدم رفت بین چنتا درخت منم یکم ترسیده بودم ولی حس کنجکاویم ولم نمی کرد آروم رفتم پشت یه درخت که چشم صحنه عجیبی دید که برای یه لحظه تمام بدم خشک شد و بیحس..اونجا اصلا روستایی نبود بلکه اونجا قبرستانی بزرگ بود که مال روستای اونور تپه بود منم با کلی ترس و استرس یکم رفتموجلو تر دیگه چیزیو که دیدم باورم نمی شد پیرزنه سرش تو یکی از قبر ها بود و داشت از گوشت مُرده ها می خورد منم تا اون چیزو دیدم پا به فرار گذاشتم که دیدم پیرزنه منو دید و افتاد دنبالم قیافش کاملا عوض شده بود دور دهنس خون بود منم با آخرین توانم دویدم بزور خودمو انداختم تو ماشین و دیدم ماشین حرکت نمی کنه هرچقدم گاز میرادم حرکت نمی کرد تا بزور ماشین به حرکت افتاد منم از شدت ترس خودمو به اولین قهوه خونه رسوندم واونام قیافه وحشت زده منو دیدن دو م جمع شدن تا ببینن چی شده ولی من لکنت زبون گرفته بودم واصلا هیچی نمی تونستم بگم تا اونا تونستن با گوشیم شماره یکی از آشنا ها رو بگیرن و آدرس رو از اون بگیرن...................... وقتی این داستان رو از پدم شینیدیم اول خندیدیم ولی بعد ترس کل وجودمونو گرفت@tqrs2
Sedang diterjemahkan, harap tunggu..
